توضیحات

قرارمان جام جهانی فوتبال ۲۰۱۴ بود. نمی‌دانستیم آن جام جهانی در کدام کشور برگزار می‌شود، اما حساب کرده بودیم اگر تیم ملی فوتبال ایران به جام جهانی برود ما هرکدام تقریباً بیست‌وچهار سال خواهیم داشت. آن روز توی پارک، روی چمن‌ها دراز کشیده بودیم.

اواسط تابستان بود. چمن‌پاش‌ها می‌چرخیدند و سروصورتمان را هر چند ثانیه یک ‌بار خیس می‌کردند. خنکای خیسی چمن‌‌پاش‌ها توی ظل گرمای مردادماه حال می‌داد. رسول کتانی‌های تایگِرش را درآورده بود. پاهایش را روی هم انداخته و دستش را زیر سرش گذاشته بود. گفت: «‌‌می‌دونین چه حالی می‌ده اون ‌موقع توی تیم ملی باشیم؟ همه می‌شناسنمون.»

آرش چشم‌هایش را بسته‌ بود. مچ دستش را روی چشم‌هایش گذاشته‌ بود. کتانی تایگرش را درآورده‌ بود. بندها هم به حال خودشان روی چمن‌ها رها بودند. تایگرِ آرش، برعکس تایگرِ آبیِ رسول، قرمز بود. آرش گفت: «یعنی چند سال دیگه؟»

من بی‌‌آنکه بخواهم حساب کنم گفتم: «‌ده سال دیگه.»…

 

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “پسری بی‌نام در روزگار نارنجی”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *