موجودی: موجود

سال مرگ دختر عمه ها

25,000 تومان

مولف مرتضی بخشایش
قطع رقعی
نوع جلد شمیز
تعداد صفحات 128
شابک 9786004613767

توضیحات

زینب هم‌سن‌و‌سال خودم بود. به‌جز او یک دخترعمهٔ‌ دیگر هم داشتم که اسمش زهرا بود و سه چهار سالی از ما کوچک‌تر بود. آنها ولی فقط یک دخترعمه داشتند که فرزانه بود. فرزانه، هم‌سن من و زینب بود. به او هم دخترعمه می‌گفتم. خانه‌شان دیواربه‌دیوار خانهٔ عمه کبری بود و خانهٔ ما دو تا کوچه پایین‌تر.

زینب خیلی شلوغ و شر بود. با اینکه دختر بود، کارهایی می‌کرد که هزار تا پسر نمی‌کنند. یادم هست همان دوره‌های کودکی دو سه بار دستش شکسته بود. عمه می‌گفت اگر در را چارتاق بگذارم، باز هم این از روی دیوار می‌آید. یک بار خواسته بود ببیند حیاط خانه‌شان از روی دیوار چه شکلی است، افتاده بود هم دستش شکسته بود و هم سرش دوازده تا بخیه خورد.
آن‌وقت‌ها توی عمو عمه‌ها فقط پدر من ماشین داشت. برایم عادت شده بود هر چند وقت عمه کبری، زار و گریان بیاید دنبال پدرم که زینب را ببرند دکتر.
بااین‌همه زودتر از همهٔ ما و حتی همهٔ دخترهای فامیل ازدواج کرد. سال آخر دبیرستان بودیم. برای خودش خانمی شده بود و خیلی اخلاقش فرق کرده بود. یکی دو سالی هم بود که دیگر پدر و مادرهایمان نمی‌گذاشتند مثل قبل با هم باشیم و این‌طرف و آن‌طرف برویم و توی سروکلهٔ هم بزنیم.
حس خاصی نسبت به زینب نداشتم؛ اما دوست نداشتم ازدواج کند. خیلی روح و روانم را به هم ریخت. با اینکه درسم خوب بود، سه چهار تا تجدیدی آوردم و کنکور هم قبول نشدم و رفتم سربازی.
هنوز هم مدام دوران بچگی‌ جلوی چشمم است. یادم هست توی خانه‌شان یکی از این کمدهای حلبی قدیمی داشتند. مدرسه نمی‌رفتیم که یک بار زینب خواسته بود از چهارچوب درِ کمد بالا برود و سُر خورده بود و کف دست راستش یک خط کشیده کامل بریده بود. فکر کنم سی چهل تا بخیه خورد آن دفعه. برای همین از همان کلاس اول مدادش را در دست چپ گرفت و چپ‌دست بار آمد.
روزی هم که خودکشی کرده بود و من به بیمارستان رفتم، قبل از اینکه به اتاق عمل برود برای یک‌لحظه او را دیدم. تیغ را روی مچ راستش درست موازی همان خط بریدگی دوران کودکی کشیده بود. آن‌‌موقع ما هر دو سی سال داشتیم اما بعد از آن فقط او بود که سی‌ساله ماند.

زینب که ازدواج کرد احساس کردم فقط زهرا برای من مانده. مدام نگران بودم مبادا او هم از دستم برود. اما او انگار چندان دوستدار من نبود یا اگر بود هیچ نشانی در او نمی‌دیدم. بعدها فهمیدم همان اولی درست بوده. یک بار لای کتابش، نامهٔ عاشقانه‌ای از محمدرضا که شاگرد مکانیکی سر کوچه ما بود دیدم. انگار همدیگر را دوست داشتند. حتی عروسی‌شان هم نرفتم. تندی هم بچه‌دار شدند. همین‌طور اولی و دومی و سومی. از همان اول هم به‌خاطر پدر و مادر محمدرضا رفتند کرمان. سالی یکی دو بار تهران می‌آمدند ولی من فقط خبرهایشان را از این‌طرف و آن‌طرف می‌شنیدم و در تمام آن سال‌ها فقط یک بار دیدمشان که سر مریضی بچهٔ دومشان آمده بودند تهران و یک شب هم با عمه مهمان ما بودند. آن شب برای یک‌لحظه نگاهمان به هم گره خورد و دیدم که تندی بغضش گرفت و اشکش درآمد و دست بچه‌اش را گرفت و رفت سمت یکی از اتاق‌ها.
تا چند روز بدجوری به هم ریخته بودم و دیگر او را ندیدم تا وقتی که زینب مُرد و آنها به تهران آمدند. آن چند روز هم فقط او را در حال گریه و شیون دیدم. چهرهٔ آرامش را دیگر هیچ‌وقت ندیدم مگر در قاب عکسی که عمه‌کبری روی طاقچه کنار عکس زینب گذاشته بود. چقدر سخت بود برای عمه که دخترهایش را یکی بعد از دیگری از دست داد. وقتی زهرا با محمدرضا و بچه‌هایش به کرمان برمی‌گشتند، حوالی کاشان با یک اتوبوس مسافربری تصادف کردند و زهرا تنها کشتهٔ این ماجرا بود. محمدرضا و پسر آخری هم دست و پایشان شکست اما آن دوتای دیگر که عقب نشسته بودند هیچی‌شان نشد.

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “سال مرگ دختر عمه ها”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *