توضیحات
حسن کاملاً اتفاقی اساماس را دیده بود. خواسته بود گوشی را خاموش کند که زنگی بیموقع خواب زنش را نیاشوبد. اما چشمش افتاده بود به آن چند کلمه. چند بار خوانده بود و شماره و مشخصات را روی کاغذ یادداشت کرده بود.
سروان جوان کلانتری شهید مصطفی خمینی آن شب تا صبح پلک روی هم نگذاشت. پشت پنجره نشسته بود و در حالی که سیگار میکشید، فکر میکرد مهرداد اصلانی کیست و چه شکل و شمایلی ممکن است داشته باشد… پلیسها عادت دارند در هر پیشامدی بدترین سناریو را درنظر بگیرند… برای همین حسن فکر کرد احتمالاً مهرداد اصلانی کسیست که مدام به شرکت سارا رفت و آمد دارد. مثلاً یک کارخانهدار پولدار. مردی بلند قد و خوشتیپ با موهایی خرمایی رنگ و مواج و عینک مشکی کائوچویی که موقع خندیدن با سفیدی دندانها تضادی جذاب برقرار میکند. طی ملاقاتهای پیاپی سارا از او خوشش آمده و از همکارش خواسته اسم و رسمش را برایش بفرستد…
آفتاب که زد هنوز توی همین فکرها بود. نفس عمیقی کشید و چشمهایش را مالید. داشت به تنش کش و قوس میداد که متوجه دستی روی شانهاش شد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.