نهمین روز از ماه نوامبر
نوشتۀ کالین هوور
دربارۀ نویسنده
کالین هوور (متولد ۱۱ دسامبر ۱۹۷۹) نویسنده پرفروش نیویورک تایمز برای ۷ رمان و یک رمان کوتاه است. رمانهای هوور در زمینه ادبیات بزرگسالان و جوانان است. او اولین رمانش با نام، بسته، را در ژانویه ۲۰۱۲ منتشر کرد.از آن به بعد، تمام رمانهایش جزء بهترین فروشهای نیویورک تایمز شدند.
کالین هوور در ۱۱ دسامبر ۱۹۷۹ در سولفور اسپرینگز تگزاس متولد شد. او در سالتیلو بزرگ شد و در سال ۱۹۹۸ از دبیرستان سالتیلو فارغالتحصیل شد. در سال ۲۰۰۰، با هیث هوور ازدواج کرد و در حال حاضر از او سه پسر دارد. هوور از دانشگاهای اند ام کامرس تگزاس در رشته خدمات اجتماعی فارغالتحصیل شد. او قبل از شروع حرفه نویسندگی در خدمات اجتماعی و تدریس کار میکرد. در نوامبر ۲۰۱۱، کالین شروع به نگارش اولین رمان خود، بسته، کرد؛ بدون اینکه قصد چاپ آن را داشته باشد. او از یک ترانه از گروه اوت برادرز الهام گرفت. به همین دلیل ترانه آنها را در داستانش گنجانید. بعد از چندماه، رمان او بررسی شد و ماریس بلک، یک وبلاگ نویس بزرگ، به او ۵ ستاره اعطا کرد. بعد از آن، فروش به سرعت افزایش یافت و بسته و دنباله آن، نقطه عقبنشینی، هردو در لیست بهترین فروش نیویورک تایمز آورده شدند.
دربارۀ کتاب
فالن دختری هجدهساله است که مادر خود را از دست داده و با پدرش که بازیگرِ هالیوود است، رابطهی خوبی ندارد. آثار سوختگی که بر بدن فالن نمایان است به حادثهی دو سال گذشته مربوط میشود. فالن پدر را مسبب سوختنش در حادثهی آتشسوزی میداند؛ چراکه او حضور فالن را در خانه فراموش کرده بود. علاوه بر این، او مردی بیبندوبار است که در حق مادر فالن جفای بسیار روا داشته. فالن در روز نهم ماه نوامبر تصمیم دارد لسآنجلس را به مقصد نیویورک ترک کند. در آخرین شب، قرار ملاقاتی با پدرش در رستوران میگذارد، اما تحمل چند ساعت همنشینی با او برای فالن بسیار سخت است. فالن در رستوران مردی را میبیند که از همان ابتدا به او جذب میشود. مرد که بن نام دارد سر میز پدر و دختر میآید و خودش را دوستپسر فالن جا میزند. فالن ابتدا جا میخورد، اما خیلی سریع در این نمایش با بن همراه میشود.
بخشی از کتاب
اولین نهم نوامبر
من بیهدف و سرگردان و به زلالیِ آبم
و او لنگری است غرقشده در دریای من
بنتون جیمز کسلر
فالِن
نمیدانم اگر این لیوان را به سرش بکوبم چه صدایی خواهد داد. لیوان قطوری است و سر او هم محکم. احتمالاً ضربۀ جالبی میشود. شاید خونریزی هم داشته باشد. جنس دستمالهایی که روی میز قرار دارند برای اینکه خونِ زیادی را به خود جذب کنند چندان خوب نیست.
میگوید: «خب، بله. یهخرده شوکه شدم، اما این اتفاق داره میافته.»
صدایش سبب میشود دستم را، به این امید که لیوان بین انگشتانم باقی بماند و به یک طرف جمجمهاش برخورد نکند، محکمتر دور لیوان گره کنم.
«فالن!» او گلویش را صاف میکند و میکوشد با لحن ملایمتری سخن بگوید، اما کلماتش همچون خنجری بهسمت من پرتاب میشوند. «نمیخوای چیزی بگی؟»
با نی به سوراخ قطعهیخی ضربه میزنم و تصور میکنم که یخ سر اوست. بهجای اینکه مانند دخترهای هجدهساله پاسخ بدهم، مثل بچهای بیادب زیرلب غرولند میکنم: «چی باید بگم؟ میخوای بهت تبریک بگم؟»
به دیوار اتاقک پشتسرم تکیه میدهم و دستبهسینه مینشینم. به او نگاه میکنم، نمیدانم پشیمانیای که در چشمهایش میبینم، بهخاطر ناامیدکردن من است یا اینکه بازهم دارد نقش بازی میکند؟ پنج دقیقه بیشتر نیست که سر جایش نشسته و در این مدت اتاقک را به صحنۀ نمایش تبدیل کرده است و بازهم من باید تماشاچیاش باشم. درحالیکه چند ثانیهای در سکوت به من خیره شده است، انگشتانش روی فنجان قهوه ضرب گرفتهاند؛ تپ، تپ، تپ… خیال میکند درنهایت تسلیم میشوم و آنچه را میخواهد بشنود به او خواهم گفت، اما در دو سال گذشته ارتباط چندانی با من نداشته است تا بفهمد دیگر آن دختر سابق نیستم.
درنهایت، وقتی میبیند به نمایشی که اجرا میکند اهمیتی نمیدهم، آهی میکشد و آرنجهایش را روی میز میگذارد. «خب، فکر کردم شاید خوشحال بشی.»
سرم را سریع تکان میدهم و میگویم: «خوشحال بشم؟»
شک ندارم که جدی نمیگوید. شانههایش را بالا میاندازد و لبخند خودخواهانهای روی صورت آزاردهندهاش مینشیند. «نمیدونستم که بازم میتونم پدر بشم.»
ناخودآگاه بلندبلند میخندم و با طعنه میگویم: «ارتباط با یه دختر بیستوچهارساله که از تو پدر نمیسازه.»
لبخند خودخواهانهاش ناپدید میشود و پس از تکیهدادن سرش را به یک طرف کج میکند. کجکردنِ سر شیوهای است که وقتی نمیداند چه واکنشی روی صحنه نشان دهد انجام میدهد؛ درست انگار که در حال تفکری عمیق دربارۀ موضوعی است و تقریباً همۀ احساساتش را همزمان نشان میدهد؛ ناراحتی، درخودفرورفتگی، عذرخواهی و همدردی. بیگمان به خاطر نمیآورد که تقریباً در تمام طول زندگیام مربی بازیگری من بوده و این اولین تکنیکی بوده که به من یاد داده است.
«فکر میکنی حق ندارم خودم رو پدر بدونم؟» انگار که از پاسخ من ناراحت شده است. «پس چه نسبتی با تو دارم؟»