از متن كتاب
«... جملههای آخر را در حالی گفتهام
که پاهایم روی زمین نبود. مثل دود کشیده شدهام سمت اتاقم. در اتاق را از تو قفل
کردهام و پشتم به نرمیِ تشک نرسیده، خوابم برده است. کاش مسعود میگفت از چه چیزی
باید بترسم؟ چیزهایی که من دارم، از دست دادنی نیست. کسی نمیتواند درد را از من
بدزدد. هیچکس دنبال کاغذهای سیاهشده با کلمه و فایلهای انباشته از عکس و فیلمِ
زنهای بیچاره نیست. جز اینها تعلقی به چیزهای دیگری که اینجا هست ندارم. اینها
نه ارزشِ مالی دارد و نه وسوسهبرانگیز است. به پهلوی چپ میگردم و از فکرِ
شیرینی که ناگهان به سرم میافتد چشمهایم گرم میشود: مسعود ترسِ از دست دادن
دارد! یعنی چیزی دارد که نگرانش باشد؟ چیزی که به خاطرش بترسد؟